رمان بارونی عشق
رمان بارونی عشق

و عشق نه اینکه قدم زدن زیر بارون توی یه روز پاییزی....عشق یعنی بودن توی قلب هم حتی تو قبر....اخ که چقدر دوریم عزیزم


شاید نوازش نسیم

 

.مرتضي دستم را گرفت و وارد اتاق شديم و با همه سلام عليكي كرديم و رسيديم به مبل هايي كه گذاشته بودند
و نشستيم و مرتضي دستم را ول نميكرد منم دوست نداشتم دستش را ول كنم اما خب زشت بود!دستم و از دستش در آوردم و با دستاي خودم بازي ميكردم تا از شر حرفاي خاله زنكي بعضي ها خلاص شده باشيم!
با صداي ياالله مرتضي رگ غيرتش متورم گشت!چادر را روي سرم انداخت و يه بسم الله زير لب گفت .عاقد آمد و همه كنار هم دور سفره ايستاده بودند.
عاقد شروع كرد به خواندن و شروط را ذكر كرد و صيغه ي عقد را جاري كردو
منم بعد از اينكه همه ي كار ها را انجام دادم و گل اوردم و گلاب آوردم خيلي آهسته و با آرامش گفتم با اجازه ي باباي و ماماني و بزرگترهاي مجلس ....بله...صداي دست بلند شد و  عقد نامه را داد تا امضاء كنيم و بعد آخرين امضا صداي جيغ و دست بلند شد.حلقه ها را آوردند و انگشتر ها را انداختيم و بر پيشاني ام بوسه زد و بعد عمه خانم آمد و يك گردنبند به گردنم بست و روبوسي كرد و مامان هم يك انگشتر بهم داد.و جشن مفصلي بود .من و مرتضي به حياط رفتيم .پير ماما امدو دومرتبه با من و مرتضي روبوسي كرد و گفت:اميدوارم هميشه شاد باشين و به پاي هم پير بشين.
آقا مرتضي حالا شما هستين و اين دختر ما.اذيتش نكني،!همديگرا هميشه دوست داشته باشين و توي هر شرايط پشت هم باشين .راستي مرتضي جان...راستش...الان مهسا از نظر شرعي و قانوني همسر رسمي توست.ولي خب...ديگه...چيز...چيز....پير ماما كلافه شده بود نميدانست حرفش را بايد چطوري بگه.ادامه داد ببين مرتضي جان اين مهساي ما خيلي شر و حرف گوش نميده البته حرف شما را بايد گوش كنه مرتضي بهم چشمك زد.خانومي داشته باش.!يه نيشخند زدو و گفتم هه..!
پيرماما گفت :اصلا نميدانم چي دارم ميگم.ببين آقا مرتضي ....مرتضي در حال سرخ شدن بود گفت:«باشه،چشم.متوجه شدم ،خيالتون راحت.من مهسا را دوست دارم و اذيتش نميكنم و حرف شما هم روي چشم.»
پيرماما:آخ خدا خيرت بده!ببين چه كارهايي را به گردن من مي اندازند.باشه خيالم راحت شد انشالله خوشبخت بشين و خوش باشين و بعد به اتاقش رفت منروبه مرتضي گفتم:چي شد؟چي گفت؟تو چي و فهميدي؟واقعا چيزي .و فهميدي؟به نظرم قاطي كرده بود!
-            چند تايي سوال مي پرسي؟!!آره من فهميدم
-            چي و؟
-            هيچي.!
-            پس تو هم نفهميدي!
-            خنديد و دستم و گرفت و به اتاق من رفتيم همان اتاقي كه قراره ما تا يك مدت_عروسي_انجا باشيم.
-            روي تخت نشستيم و مرتضي يه نگاه به ساعت انداخت و گفت فكر كنم همه خوابيدن در حالي كه داشت پيرا هنش را در مي اورد رو به روي من نشست و گفت مهسا خيلي دوستت دارم.لباسش را گرفتم و به رخت آويز آويزان كردم.كنارم نشست و گفت بالااخره به دستت آوردم .خدا رو شكر.
-            من هنوز نميدونستم چرا اما خجالت ميكشم.
-            سرم را روي پاهاش گذاشت و گفت تو با اين همه سنجاق و گل سر كلافه نميشي؟
-            چطور؟نه خب!كلي درد تحمل كردم تا اين ها را روي سرم چيدن.سرماي آب و گرماي سشوار تحمل كردم!!!
-            خنديد و گفت:الهي بميرم!خب سر ساده مگه چي ميشه؟
-            آنوقت كه...
همه ي سنجاق ها را باز كردم و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم .روي تخت خوابيده بود.فكر كردم خوابه؛رفتم تا پتو را روش بكشم بلند شد و به پهلو دراز كشيد و گفت چقدر خوشگل شدي!
-            آدم با اون همه آرايش قشنگ ميشه!
-            نه اين طور نيست اگه با من و براي منه كه من اين طوري دوست دارم
روي تخت كنارش نشستم از برق چشماش هم ميترسيدم هم پر از محبت بود.دسش و روي موهام كشيد و گفت بخواب عزيزم خسته شديم ها!كنارش دراز كشيدم و از پنجره بيرون را نگاه ميكردم .دستش را زير سرم گذاشت و نفهميدم كي خوابمان برد.
صبح روز بعد كه بيدار شدم مرتضي نبود!حتما پايينه.
مهسا بيدار شدي؟بيا صبحانه
صداي مادرم بود بلند شدمو به حياط رفتم .كنار حوض آبي به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم.مرتضي نبود
-            مامان،مرتضي كجاست؟
-            سلام،صبح بخير
-            سلام ببخشيد.صبح بخير.صبح همگي بخير.نگفتي؟
-            صبح ِزود زنگ زدند و گفتن بايد به مازندران برود و اسه گرفتن يك سري پوشه و مدارك
-            چي؟همين جوري رفت؟بدون خداحافظي؟صندلي و كنار زدم و بلند شدم و گفتم به درك!اصلا من ميرم دوش بگيرم.چايي پريد تو گلوي اميركه داشت مي خنديد.گفتم:كوفت به چي ميخندي؟
-            به عروس عصباني!
صداي مرتضي بود برگشتم پشت سرم بود.دوست داشتم هم امير و هم مرتضي را بزنم اما مرتضي بغلم كرد و صندلي و كنار زد و گفت بشين صبحونت را بخور جوجوي عصباني!
من جوجه نيستم .بد!
-            چيه؟دوستم داري؟
-            دوست دارم بگم نه!بلكه حرصت در بياد اما خب حقيقت تلخه،اره دوستت دارم
امير:چقدر تلخي حقيقت شيرينه!
-            آفرين انيشتين!
مرتضي:من چايي!

نایت اسکین



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 


قلب عاشق میشکند...رفته رفته روبه نابودی...تنها یاد او...جان کندن از این دنیای خاکی را سخت میکند....


تازیانه شبنم.رمان1
تازیانه شبنم.رمان 1
شاید نوازش نسیم.رمان2
شاید نوازش نسیم.رمان2
قلب مجنونم.رمان3
قلب مجنونم.رمان3
برگی از بی اعتنایی عشق
برگی از بی اعتنایی عشق
عاشقانه ها...
عاشقانه ها...

 

بارووون

 

 

 

sms.
شب ازدواج و لباس عروس و عشق واقعی گذشته...
یه خبر...یه شتاب...یه حسرت...
ساز مخالف
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم.خواشتگاری!
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم..
شاید نوازش نسیم..

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 26315
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



شابلون فرنچ ناخن خرید عینک خرید عینک های آفتابی