.مرتضي دستم را گرفت و وارد اتاق شديم و با همه سلام عليكي كرديم و رسيديم به مبل هايي كه گذاشته بودند
و نشستيم و مرتضي دستم را ول نميكرد منم دوست نداشتم دستش را ول كنم اما خب زشت بود!دستم و از دستش در آوردم و با دستاي خودم بازي ميكردم تا از شر حرفاي خاله زنكي بعضي ها خلاص شده باشيم!
با صداي ياالله مرتضي رگ غيرتش متورم گشت!چادر را روي سرم انداخت و يه بسم الله زير لب گفت .عاقد آمد و همه كنار هم دور سفره ايستاده بودند.
عاقد شروع كرد به خواندن و شروط را ذكر كرد و صيغه ي عقد را جاري كردو
منم بعد از اينكه همه ي كار ها را انجام دادم و گل اوردم و گلاب آوردم خيلي آهسته و با آرامش گفتم با اجازه ي باباي و ماماني و بزرگترهاي مجلس ....بله...صداي دست بلند شد و عقد نامه را داد تا امضاء كنيم و بعد آخرين امضا صداي جيغ و دست بلند شد.حلقه ها را آوردند و انگشتر ها را انداختيم و بر پيشاني ام بوسه زد و بعد عمه خانم آمد و يك گردنبند به گردنم بست و روبوسي كرد و مامان هم يك انگشتر بهم داد.و جشن مفصلي بود .من و مرتضي به حياط رفتيم .پير ماما امدو دومرتبه با من و مرتضي روبوسي كرد و گفت:اميدوارم هميشه شاد باشين و به پاي هم پير بشين.
آقا مرتضي حالا شما هستين و اين دختر ما.اذيتش نكني،!همديگرا هميشه دوست داشته باشين و توي هر شرايط پشت هم باشين .راستي مرتضي جان...راستش...الان مهسا از نظر شرعي و قانوني همسر رسمي توست.ولي خب...ديگه...چيز...چيز....پير ماما كلافه شده بود نميدانست حرفش را بايد چطوري بگه.ادامه داد ببين مرتضي جان اين مهساي ما خيلي شر و حرف گوش نميده البته حرف شما را بايد گوش كنه مرتضي بهم چشمك زد.خانومي داشته باش.!يه نيشخند زدو و گفتم هه..!
پيرماما گفت :اصلا نميدانم چي دارم ميگم.ببين آقا مرتضي ....مرتضي در حال سرخ شدن بود گفت:«باشه،چشم.متوجه شدم ،خيالتون راحت.من مهسا را دوست دارم و اذيتش نميكنم و حرف شما هم روي چشم.»
پيرماما:آخ خدا خيرت بده!ببين چه كارهايي را به گردن من مي اندازند.باشه خيالم راحت شد انشالله خوشبخت بشين و خوش باشين و بعد به اتاقش رفت منروبه مرتضي گفتم:چي شد؟چي گفت؟تو چي و فهميدي؟واقعا چيزي .و فهميدي؟به نظرم قاطي كرده بود!
- چند تايي سوال مي پرسي؟!!آره من فهميدم
- چي و؟
- هيچي.!
- پس تو هم نفهميدي!
- خنديد و دستم و گرفت و به اتاق من رفتيم همان اتاقي كه قراره ما تا يك مدت_عروسي_انجا باشيم.
- روي تخت نشستيم و مرتضي يه نگاه به ساعت انداخت و گفت فكر كنم همه خوابيدن در حالي كه داشت پيرا هنش را در مي اورد رو به روي من نشست و گفت مهسا خيلي دوستت دارم.لباسش را گرفتم و به رخت آويز آويزان كردم.كنارم نشست و گفت بالااخره به دستت آوردم .خدا رو شكر.
- من هنوز نميدونستم چرا اما خجالت ميكشم.
- سرم را روي پاهاش گذاشت و گفت تو با اين همه سنجاق و گل سر كلافه نميشي؟
- چطور؟نه خب!كلي درد تحمل كردم تا اين ها را روي سرم چيدن.سرماي آب و گرماي سشوار تحمل كردم!!!
- خنديد و گفت:الهي بميرم!خب سر ساده مگه چي ميشه؟
- آنوقت كه...
همه ي سنجاق ها را باز كردم و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم .روي تخت خوابيده بود.فكر كردم خوابه؛رفتم تا پتو را روش بكشم بلند شد و به پهلو دراز كشيد و گفت چقدر خوشگل شدي!
- آدم با اون همه آرايش قشنگ ميشه!
- نه اين طور نيست اگه با من و براي منه كه من اين طوري دوست دارم
روي تخت كنارش نشستم از برق چشماش هم ميترسيدم هم پر از محبت بود.دسش و روي موهام كشيد و گفت بخواب عزيزم خسته شديم ها!كنارش دراز كشيدم و از پنجره بيرون را نگاه ميكردم .دستش را زير سرم گذاشت و نفهميدم كي خوابمان برد.
صبح روز بعد كه بيدار شدم مرتضي نبود!حتما پايينه.
مهسا بيدار شدي؟بيا صبحانه
صداي مادرم بود بلند شدمو به حياط رفتم .كنار حوض آبي به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم.مرتضي نبود
- مامان،مرتضي كجاست؟
- سلام،صبح بخير
- سلام ببخشيد.صبح بخير.صبح همگي بخير.نگفتي؟
- صبح ِزود زنگ زدند و گفتن بايد به مازندران برود و اسه گرفتن يك سري پوشه و مدارك
- چي؟همين جوري رفت؟بدون خداحافظي؟صندلي و كنار زدم و بلند شدم و گفتم به درك!اصلا من ميرم دوش بگيرم.چايي پريد تو گلوي اميركه داشت مي خنديد.گفتم:كوفت به چي ميخندي؟
- به عروس عصباني!
صداي مرتضي بود برگشتم پشت سرم بود.دوست داشتم هم امير و هم مرتضي را بزنم اما مرتضي بغلم كرد و صندلي و كنار زد و گفت بشين صبحونت را بخور جوجوي عصباني!
من جوجه نيستم .بد!
- چيه؟دوستم داري؟
- دوست دارم بگم نه!بلكه حرصت در بياد اما خب حقيقت تلخه،اره دوستت دارم
امير:چقدر تلخي حقيقت شيرينه!
- آفرين انيشتين!
مرتضي:من چايي!

نظرات شما عزیزان: